نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

رضا جونی و مهموناش

  سلام عسلی، دیروز یکی از بهترین روزای عمر مامانی بود. چرا؟ چون پسر قشنگش تونست توی جمع کلماتی رو که یاد گرفته بود بخونه. عزیزم دیروز خونواده بابایی (عمه جونی ها و عمو جونا) با زندایی معصوم و دختر دایی مرضیه و آیدا جون اومدن اینجا. اون روز تا همینکه همه رسیدن خونمون تو کارت هات رو آوردی و شروع کردی به خوندن و همه حسابی کیف کردن و تو رو تشویق کردن رضا جون من تا دلت بخواد توی دلم و حتی با زبونم همراه بقیه تو رو تشویق می کردم و مخصوصا مامانی و بابا رضا تا کلی از اینکه تو اینقدر مسلط و راحت تا کلمات رو می بینی اونا رو صحیح و واضح می خونی کیف کردن و همراه بقیه ماشااله بهت می گفتند(البته من...
22 مهر 1390

شمیم ولادت می آید

سلام خوشگل مامان؛ امروز یکشنبه دهم مهر و نزدیک تولد امام رضاست. جمعه شب هفته قبل که طبق معمول مشهد بودیم باهم رفتیم پابوس امام رضا. این هفته مشهد کارهامون زیاد بود و برعکس همیشه که تو رو خونه مامانی می گذاشتیم و می رفتیم تو نخواستی بمونی و با ما اومدی دانشگاه، من و بابایی باید می رفتیم دنبال فارغ تحصیلی مون و تو هم مظلومانه از این اتاق به اون ساختمون و بانک، باهامون می اومدی و توی هوای گرم فقط آب می خواستی، جالب اینجا بود که وقتی ازت پرسیدم که بهتر نبود خونه خاله اکرم یا پیش مامانی می موندی تا انقدر خسته نشی؟ با همون زبون شیرین و دوست داشتنیت گفتی نه بهتر باهاتون اومدم دوست دارم عزیزم ...
17 مهر 1390

بعد از چند روز دوری

  گلم امروز یکشنبه، سه روزه که از مهر می گذره و امروز تازه مدرسه ها باز شده. جند روزی بود که اینترنتمون قطع بود و نتونستم از اتفاقهای این مدت برات بنویسم. داغترین اتفاق اومدن بابا حاجی و مامانی و خاله و دایی و زندایی و مخصوصا سارا و الهه بود. البته شب جمعه که رسیدن تو عقب افتادی چون قبل از اینکه بیان تو خوابیدی و وقتی که می خواستیم بخوابیم تو بیدار شدی ولی از روز جمعه تلافیش رو در آوردی.   جمعه رفتیم باغ آقای ساجدی و روز شنبه هم که تعطیل بود رفتیم روستای چنارون تو با بع بعی ها بازی کردی   و آخر کاری یک گاز حسابی از دست سارا کندی راستش رو بخوای قبلش ...
17 مهر 1390

پسر نابغه ما

سلام عسلم امروز می خوام از نبوغت برات بنویسم. چند هفتهء که داری خوندن یاد می گیری. خوندن با کمک کارتهایی که روشون می نویسم و تو با چند بار که بهت می گم چی نوشته شده روش یاد می گیری و اونا رو می خونی کلمه هایی که تا الان تونستم یادت بدم حدودا 20 لغت: گل، دستمال، قاشق، مامان، بابا، رضا، خاله، حاجی، عمه، عمو، دایی، نازنین، سارا، ماشین، میثم، تفنگ، مهر، تلفن، آب، مداد. تو می تونی هم وقتی اونا رو کنار هم می گذاریم و ازت می خوایم یکی شون رو مثلا "بابا" رو بدی خوب نگاه می کنی و پیداش می کنی و بهمون می دی. هم اینکه می تونی وقتی اونا رو رد می کنیم بخونیشون، تقریبا هر روز دو کلمه یادت می دم البته اگر مریض نباشیم. دو شب پیش هم...
14 مهر 1390

برای همسر عزیزم

سلام عزیزم، سلام بابایی، خسته نباشی، آره، امروز می خوام برای دل خودم بنویسم، برای بهترین بابای دنیا. برای همسرم که الحق توی همسر بودن چیزی برام کم نگذاشته. نه تنها هم سر برام بودی بلکه واقعا یک دوست دوست داشتنی توی غربت این چند سالم بودی. روزایی که گر چه الان سخت تر شده و کمتر می بینمت اما همین انتظار هر روزه برای اینکه در باز بشه و تو با سیمای دوست داشتنیت به ما سلام کنی و رضا از هر جای خونه خودش رو بهت برسونه تا بیاد توی آغوش گرمت، لذت بخش و ارزشش رو داره که تمام روز چشم به در باشی و هر از گاهی دم دمای غروب کنار پنجره بری تا نکنه تو از در بیای و ما دیر ببینیمت. عزیزم الان که دارم می نویسم قطرات اشک گون...
12 مهر 1390

امروز مامانٍ مامانی شدی

سلام عسلم، الان که دارم می نویسم تو جلوی من نشستی و دارم کم کم غذا دهنت می کنم ساعت 3:16 بعد از ظهر روز چهار شنبه هشفتم مهر و فردا اگر خدا بخواد میریم مشهد. قبل از اینکه بیام و این پست رو برات بنویسم می خواستیم بخوابیم البته با عنایت های جناب عالی که هیچ وقت علاقه ای به خوابیدن نداری، نخوابیدیم. من هم هر چی فیلم بلد بودم ارئه دادم اما افاقه نکرد. الان تو شده بودی مامان و من شده بودم رضا، من سرم رو روی پاهات گذاشتم و مثلا خوابیدم و تو آروم آروم پات رو از زیر سرم کشیدی بیرون (دقیقا مثل خودم) و آروم با خودت زمزمه می کردی که "بیدار نشی" بعد هم پتوی خودت رو روم انداختی و گفتی "سرما نخوری" بعد هم رفتی سراغ بازی ب...
6 مهر 1390
1